بیست و ششم آبان 1366 بود ابتدای روز بود، از قبل قرار گذاشته بودیم با هم برویم، روز قبل عکسهایش را که در عکاسی قدس(4) جنب اتو رفسنجان(1) گرفتیم، با عکس ها رفتیم بسیج (باغ هرندی) رفت برای ثبت نام گفتند سنت کم است (البته هم می شناختندش، هم به خاطر جثه لاغرش) باید رضایتنامه از پدرت بیاوری، آن روزها هنوز آقای اسدی رئیس آموزش و پرورش بودند، با هم به ساختمان اداره اموزش و پرورش رفتیم. مجتبی اصرار کرد تو هم با من بیا! نمی دونستم چرا!؟ من از نزدیک فقط یک بار ایشان رو دیده بودم اون هم سر جایزه گرفتن بابت ممتازی، من درسم از مجتبی بهتر بود اما او همه چیزش! وارد اتاق نسبتا بزرگ اما ساده ایشان شدیم.(2) سلام کردیم، با لبخند جوابمان را دادند مجتبی رفت نزدیک باباش و من همانجا روی یک کاناپه قهوه ای طرح چرم نشستم.
خم شد روی میز سرش رو به گوش بابا نزدیک کرد من نفهمیدم چی گفت و چی شنید!؟ (3) خوشحال برگشت. باز رفتیم باغ هرندی! آنجا برادر پاسدارمان جناب آقای اصغر پورحسینی که مسئول ثبت نام بودند دیگر حرفی نزدند و مجتبی ثبت نام شد. من اما ریسک هم نکردم، چون اولا متأسفانه کمی با آقای پورحسینی فامیل بودیم و ثانیا مادرم گفته بود من راضی ام بروی اما باید پدرت باشد تا بروی! از شانس بد! بابام روز قبل، مشهد مشرف شده بود و هنوز بر نگشته بود و ثالثا خاطره بازگرداندنم در سال گذشته بدجوری بی انگیزه ام کرده بود. و خدا می داند من چه حالی داشتم از اینکه باید دو هفته صبر می کردم... و ساعتی بعد راهیان کربلا در حالی که بلندگوی لندکروزر صدای حاج صادق آهنگران پخش می کرد از شهر ما دور شدن و من و مردم شهر جا ماندیم.