• وبلاگ : سرباز نبرد نرم
  • يادداشت : تسليت به مولا
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    در کلاسي کهنه و بي‌رنگ و رو

    پشت ميزي بي‌رمق بنشسته بود

    دخترک اسب نجيب چشم را

    در فراسوي نگاهش بسته بود

    در دل او رعد و برق درد‌ها

    چشم او ابري‌تر از پاييز بود

    فکر ديشب بود، ديشب تا سحر

    بارش باران شب يکريز بود

    سقف خانه چکه مي‌کرد و پدر

    رفت روي بام تعميري کند

    شايد از شرم زن و فرزند خويش

    رفت بيرون، بلکه تدبيري کند

    وقت پايين آمدن از پشت‌بام

    نردبان از زير پايش ليز خورد

    دخترک در فکر ديشب غرق بود

    ناگهان دستي به روي ميز خورد

    بعد از آن هم سيلي جانانه‌اي

    صورت بي‌جان دختر را نواخت

    رنگ گل‌هاي نگاهش زرد بود

    از همين رو رنگ و رويش را نباخت

    لحن تندي با تمام خشم گفت:

    تو حواست در کلاس درس نيست

    بعد هم او را جريمه کرد و گفت:

    چاره‌ي کار شماها ترس نيست

    درس آن‌روز کلاس دخترک

    باز باران با ترانه بوده است

    بر خلاف آنهمه شعر قشنگ

    چشم دختر ابر گريان بوده است

    شب سر بالين بابا دخترک

    باز باران با ترانه مي‌نوشت

    سقف خانه اشک مي‌باريد و او

    مي‌خورد بر بام خانه مي‌نوشت ...